داستان طبیعت انسان
د ر میان داستان های حکمت آمیز سنتی هندی،داستانی هست درباره ی یک راهب پیر هندی که کنار رودخانه ای در سکوت نشسته بود و ذکر خود را تکرار می کرد.
روی درختی در نزدیکی او،عقربی حرکت می کرد که ناگهان از روی شاخه به رودخانه افتاد.همین که راهب خم شد و عقرب را که در آب دست و پا می زد خارج کرد. جانور او را گزید.
راهب اعتنائی نکرد و به تکرار ذکر خود پرداخت.کمی بعد عقرب باز در آب افتاد و راهب مانند بار قبل او را از آب در آورد و روی شاخه درخت گاشت و باز نیش عقرب را چشید. این صحنه چندین بار تکرار شد و هر بار که راهب، عقرب را نجات می داد نیش آن را بر دست خود حس می کرد.
در همان حال یک روستایی بی خبر از اندیشه ها و نحوه ی زندگی مردان مقدس،که برای بردن آب به لبه ی رودخانه آمده بود با دیدن ماجرا،کنترل خود را از دست داد و با اندکی عصبانیت گفت:« استاد،من دیدم که تو چندین بار آن عقرب احمق را از آب نجات دادی ولی هر دفعه تو را گزید.چرا رهایش نمی کنی آن جانور پست را؟»
راهب پاسخ داد:«برادر،این حیوان که دست خودش نیست،گزیدن،طبیعت اوست.»
روستایی گفت:«درسته، ولی تو که این را می دانی چرا سمت آن می روی؟»
راهب پاسخ داد:«ای برادر،من هم دست خودم نیست،من انسان هستم و رهانیدن طبیعت من است
نتیجه گیری:داستان طبیعت انسان به ما نشان می دهد که طبیعت ذاتی انسان محبت و بخشش است پس بیاید از همین حالا اگر دل کسیو شکستیم یا از کسی دلگیر و ناراحتیم و یا کسی در حق ما ظلم کرده است او را ببخشیم مثل آن راهب که آنقدر بخشنده بود. ولی یادمان باشد جهان را بعضی انسان ها سخت و بد می دانند یا از زندگی دلگیرو خسته اند پس بیایم ما با بخشش و محبت به دیگران جهانی پر از شادی و بخشش داشته باشیم تا دیگر جهانی سخت و بد ندانیم
داستان بهشت و جهنم
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
"، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد،
مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند،
به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد،
خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"،
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد،
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند،
ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"،
خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،
در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد
نتیجه گیری:این داستان به ما آموخت ما تنها زمانی موفق و خوشبخت هستیم که دیگران را هم مثل خود خوشبخت و موفق کنیم و اینگونه است که بهشت از آن ماست
حدیث پند آموز:رسول اکرم(ص) فرمود :
هرکه با پای خود برای نماز جماعت به سوی مسجد برود به هر گامی که بر می دارد،هزار حسنه در نام? عملش می نویسند و هفتاذ هزار درجه برایش عطا کنند و اگر بر این عمل باشد تا بمیرد(تا آخر عمر ادامه دهد)حق تعالی هفتاد هزار ملک بر او موکُل فرماید که در قبر او را عیادت کنند و در تنهایی قبر،همراه او باشند و برای او استغفار نمایند تا از قبرش مبعوث شود
جمعه سی ام بهمن 1388 |
.
داستان گوهر
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.سنگی زیبایی درون چشمه دید.آن را برداشت و در کیف خود(خورجین)گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود.کنار او نشست واز داخل خورجینش(کیف) نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان،چشمش به یه سنگ با ارزش درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:«آیا آن سنگ را به من می دهی؟»زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی نمی دانست چه کار کند.او می دانست که آن سنگ آنقدر قیمتی است که می تواند با فروش آن تا آخر عمر در رفاه زندگی کند،بنابراین سنگ را برداشت و سریع به طرف شهر حرکت کرد.چند روز بعد،همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:«من خیلی فکر کردم،تو با اینکه می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی!»
بعد دستش را در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:«من این سنگ را به تو دوباره می دهم ولی در عوض چیز با ارزش از تو میخواهم.به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم؟؟»
حدیث پندآموز:امام صادق(ع) فرمودند: هرکه در مسجد پس از نمازش در انتظار نماز دیگر بماند،میهمان خداوند است و برخداست که میهمان خود را گرامی بدارد
پنجشنبه یکم بهمن 1388 | آرشیو نظرات
.
داستان ادای دین
«مارچلو»،همسر تهیه کننده ی تلویزیونی در لس آنجلس گم شده بود.
ساعتها،از عصر تا شب،بی هدف سر گردان بود،و سر انجام از منطقه ی خطر سر درآورد.
به نوبه ی خود متوجه ی وضعیت آن منطقه شد و با حالتی عصبی تصمیم گرفت زنگ خانه ای با چراغ های روشن را به صدا در آورد.مردی با لباس راحتی در را گشود.مارچلو وضعیت را توضیح داد و از او خواهش کرد برایش یک تاکسی بگیرد.اما مرد لباس پوشید.اتومبیل خودش را از گاراژ بیرون آورد و او را به هتل رساند.
مرد در راه توضیح داد:حدود پنج سال پیش در برزیل بودم.یک شب در شهر سائوپائلو گم شدم.حتی یک کلمه هم پرتغالی بلد نبودم.اما سر اجام یک پسر بچه ی برزیلی متوجه مشکل من شد و ما را تا هتل راهنمایی کرد.
و حالا امروز،خدا به من اجازه داد دین خود را ادا کنم.
خدمتی که به دیگران می کنیم بهای
اجاره ای است که به خاطره اقامتمان
روی زمین می پردازیم.
«ویلفرد نفیل»
سه شنبه هشتم دی 1388 |
.
داستان احساس مفید بودن
زنی سالخورده،کشان کشان راهی را می پیمود که ناگهان جوانی سر رسید و از او سراغ مغازه ای را گرفت.زن پس از مدتی پر حرفی نتوانست آدرس ا درست و حسابی شرح دهد.لذا پیشنهاد کرد جوان را همراهی کند.
راه افتادند و مشغول صحبت شدند.اتفاقا مسیر کمی سر بالایی بود و راه رفتن برای زن مشکل،اما او با نیروی فوق العاده تمام راه را طی کرد و مغازه را به پسرک نشان داد.
جوان که بسیار شرمنده شده بود،از او تشکر کرد،اما زن سالخورده گفت:
«لازم به تشکر نیست.من باید از تو ممنون باشم»جوان حیرت زده پرسید:
«چرا شما؟»
زن پاسخ داد:«تو امروز به من ثابت کردی که هنوز هم می توانم کار مثبتی انجام دهم و به کسی کمک کنم.بنابراین از اینکه احساس مفید بودن را در من زنده کردی،بسیار متشکرم.»
وقتی عشق می ورزید،بهترین های
وجودتان شکوفا می شود
«جی.پی.واسونی»
سه شنبه هشتم دی 1388 |
.
داستان انتخاب سه پیر مرد
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیر مرد را با ریش های بلند دید.به آنها گفت:«من شما را نمی شناسم ولی فکر کنم گرسنه باشید،بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:«آیا شوهرتان خانه است؟»زن گفت:«نه،او به دنبال کاری به بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند:«پس ما نمی توانیم وارد شویم»عصر وقتی شوهر به خانه برگشت،زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت:«برو به آنها بگو شوهرم آمده بفرمایید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.آنها گفتند:«ما با هم داخل نمی شویم»زن با تعجب پرسید:«چرا؟»یکی از پیر مرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:«نام او ثروت است.»وبه پیر مرد دیگری اشاره کرد و گفت:«نام او موفقیت است.و نام من عشق است،حالا انتخاب کنید که کدامیک از ما داخل خانه شویم؟»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد.شوهر گفت:«چه خوب ثروت را دعوت کنیم ،تا خانه مان پر از ثروت شود!»ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:«چرا مو فقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنهارا می شنید،پیشنهاد کرد:«بگذاریم عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند.زن بیرون رفت و گفت:«کدامیک از شما عشق است؟و او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و به دنبال او راه افتادند.زن با تعجب پرسید:«شما دیگر چرا می آیید؟»
پیر مردها با هم گفتند:«اگر شما ثروت و موفقیت را دعوت می کردید،بقیه نمی آمدند ولی هر جا عشق هست ثروت و موفقیت هم هست!»
سه شنبه هشتم دی 1388 | آرشیو نظرات
.
پرسش از خدا؟
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید.
مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر.
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی.
کوچک باش و عاشق...! که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را.
بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی.
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن.
فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست
بر گرفته ازwww.inorgchem.blogfa.com
سه شنبه یکم دی 1388 |
.
حکایت اشتباه به اسلام آوردن فرد مسیحی
یک روز فردی مسلمانی همسایه ای مسیحی داشت و با تلاش فراوان همسایه ی مسیح اش را مسلمان می کند وقرار می گذارند که برای نماز صبح با هم به مسجد بروند.
آنها نماز صبح را با هم می خوانند،مسلمان به مسیحی می گوید:حال تا طلوع آفتاب دعا بخوانیم،بعد از طلوع آفتاب،مسلمان به مسیحی گفت:حال تا نیمی از روز نماز بخوانیم بعد از نیمی از روز دوباره می گوید:نماز ظهر نزدیک است بیا بمانیم، خلاصه این حرف ها همچنان ادامه داشت تا این که بعد از نماز مغرب آنها به خانه هایشان باز گشتند
در فردای آن روز مسلمان برای نماز صبح به دنبال مسیحی رفت و گفت:اینک وقت نماز صبح است بیا برویم به مسجد.
در همان حال فرد مسیحی گفت:من همان دیشب که از مسجد آمدیم از دین تو برگشتم .
نتیجه:این داستان برای کسانی است که بدون روش درست سعی در اصلاح افراد دارند و به حدیثی از امام صادق ع اشاره میکنیم:هرکس مومنی را شکست ترمیمش بر عهده ی خود اوست
درباره وب
با افتخار معلم بازنشسته سید مرتضی ناصری کرهرودی
فال روزانه
فال حافظ
لینک دوستان
ویژه اسلاید اسکین
ساعت
برچسبها وب
تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:40 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()